تاریخ : دوشنبه 91/12/28 | 10:3 صبح | نویسنده : aynaz.tanha
باد دوباره میاید
لب پنجره از سرزمینهای دور میاگذرد
نمیدانم
اما دوباره صدایش غم دارد
برایم قصه ها میگوید
از ادمها
امروز برایم تعریف کرد
کودک گل فروش را دید
سردش بود
گرسنه و خستهچ
شمانش هم بارانی
من نیز بعد از شنیدن داستان باریدم
باد پرسید تو چرا میباری
تنها لبخندی تلخ زدم و گفتم
به این فکر میکردم اگر روزی تمام انان
که صاحب جاه و پروت و قدرت هستند
لحظه ای خودشان را جای این کودک معصوم میگذاشتند
شاید دیگر وقتی او را میدیدند
عوض اینکه بگویند به ماشینم دست نزن
با ان دستان کثیفت
از او تمام گلهایش را میخریدند
گلهای که شاید پلاسیده باشد
اما بوی اشک کودکی را میدهد
.: Weblog Themes By Pichak :.